من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

سفید

سفید سفید . خواستم یه یادداشت بذارم سفید سفید . آخه توی دل یه کاغذ سفید میشه هزاران حرف نگفته رو فهمید . اگه اهلش باشی . میشه حرف هایی رو شنید که از ژرفای قلب نویسنده متن سفید بیرون میاد . روی پهنه سفید کاغذ نقش می بنده و بر خلاف گفته ها یی که فقط یک بار گفته میشن و تمام  یه متن سفید میتونه هر روز یه تفسیری جدید از احوال نویسنده ناشناس خودش بیرون بده . کاش میشد از ناگفتنی ها گفته ها رو فهمید و گفته ها رو باور نکرد . در پس پرده هر ناگفتنی هزاران راز نهفته است اما وقتی که اونو گفتی دیگه رازی وجود نداره . اگرچه میخواستم سفید بنویسم اما باز هم نشد . . .

خاکستری

خیلی دوست دارم خاکستری ننویسم . دوست دارم آبی بنویسم به ظلالی آسمون . سبز بنویسم به طراوت بهار . سفید بنویسم به خنکای زمستان و رنگارنگ چون پاییز هزار رنگ . اما به محض اینکه دست بر قلم میبرم بی اختیار همه چیز خاکستری میشه .شاید درون من خاکستریه و نمیذاره که من شاد فکر کنم . هیچکس نمیدونه که درون آدما چه خبره . گاهی وقتا  خودمون هم از درونمون بی خبریم . شادی ها. غم ها . غصه ها . اندوه و نگرانی ها همه و همه از درونمون نشات میگیره و نمیذاره که یه لحظه هم به حال خودمون رها بشیم . راستی اگه رها بشیم چی میشه . یعنی اگه گوشمون رو به روی ندای درونیمون ببندیم . چه اتفاقی ممکنه که بیافته. فکر میکنم اونوقت یه زندگی بی معنی شروع میشه . نه شادی نه غصه نه غم نه ....... . فکر کنم همین جوری باشه بهتره . بذار همه چی باشه تا اینکه هیچی نباشه .

چقدر دلم تنگ میشه

شب که میشه وقتی به خلوت تنهایی خودم قدم میذارم . تازه دلم تنگ میشه . واسه همه چی دلم تنگ میشه . واسه فردایی که نیومده .واسه امروزی که از دست رفته و واسه دقایق و ثانیه هایی از عمرم که هر لحظه از مجموعشون داره کم میشه . تا حالا شده که به این فکر کنیم که وقت شمار زندگیمون با دور معکوس از روزی که متولد میشیم استارت میخوره و هرچی که از عمرمون میگذره ثانیه های باقیمونده کمتر و کمتر میشن تا روزی که دوباره همه چی صفر میشه .هیچکس نمیدونه که وقت شمار زندگیش کی صفر میشه اما چه خوب بود هر روز صبح که از خواب بیدار میشدیم کمی هم به این موضوع فکر میکردیم . اینکه فرصت دوباره ای پیدا کردیم . اینکه میتونیم اثری هر چند کوچک در کهکشان لایتنهایی از خودمون باقی بذاریم . اینجوری مطمئنم هیچوقت دوست نداشتیم که زود بخوابیم . چرا که ممکنه این فرصت فردا دوباره تکرار نشه . شاید وقتی که خوابیم وقت شمارمون صفر شه . چقدر دلم تنگ میشه . کاش کورنومتر من وقتی بیدارم صفر شه . میخوام تا آخرین ثانیه هاش رو درک کنم  و اونوقت . همه چی از نو اما در یک عالم دیگه و در یک زمان دیگه شروع میشه . چقدر دلم تنگ میشه . 

داستان زندگی

این داستانی که میخوام تعریف کنم مربوط به خیلی سال قبل میشه . اون زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم و در اثر یه حادثه به مدت نیم ساعت دچار مرگ مغزی شدم . یعنی در واقع روح از کالبدم جدا شد اما از اونجایی که قرار نبود به اون زودی کارم تو این دنیا تموم شه یه فرصت دوباره پیدا کردم تا برگردم.  اون موقع ها بچه بودم و دقیقا نمیتونسم درک کنم که چه اتفاق عظیمی توی زندگیم افتاده . اما به مرور که زمان میگذشت اتفاقهای عجیبی توی رندگیم می افتاد و در موقعیت هایی قرار می گرفتم که خیلی اختیار حضور درش رو نداشتم . بلکه یه نیرویی یه کسی ، میخواست که منو توی اون موقعیت ها قرار بده . یادمه اولین بار سوم راهنمایی بودم که جدی ترین موقعیت واسم پیش اومد. خلاصه از اینجور موقعیت ها زیاد پیش میومد و من همیشه در جایی قرار می گرفتم تا به کسی کمک کنم که تا قبلش هیچ شناختی ازش نداشتم . اما وقتی که شناخت پیدا میکردم میدیدم که حضور من بی دلیل نبوده بلکه خدا اون طرف رو دوست داشته و منو در مسیرش قرار داده تا نقشی حساس رو در قسمت مهمی  از زندگیش بازی کنم .اما در سال 1384 بود که توی یه موقعیت ویژه قرار گرفتم . از اون موقع به بعد بود که فهمیدم قدر خودمو بیشتر بدونم و قدر این قدرتی رو که از بعد از اون حادثه به من عطا شده بود رو  بیشتر بدونم . ماجرا از اونجا شروع شد که برای گذراندن یک دوره تخصصی به خارج از کشور سفر کرده بودم . یه دوره کاملا فشرده و طاقت فرسا  . برنامه کاری ما طوری بود که از دوشنبه تا عصر جمعه بیشتر وقتمونو یا توی آزمایشگاه دانشگاه میگذروندیم یا در فیلد و کار های عملی . شب های شنبه یعنی در واقع جمعه شب ها که تعطیلات اخر هفته شروع میشد ، تازه کار های ما هم شروع میشد و بایستی گزارش کارهایی رو آماده میکردیم که در طول هفته انجام داده بودیم . خلاصه اینکه بد جوری گرفتار بودم و مدت کمی رو فرصت داشتم تا استراحت کنم .ماجرا یی که میخوام تعریف کنم مربوط به یکی از آخر هفته هاست .ما توی یه مرکز آموزش بودیم که همه جور امکاناتی داشت . از اتاق های اقامتی تا رستوران ، سالن ورزشی و موسیقی ،استخر شنا ، زمین فوتبال و خلاصه همه جور امکانات واسه آسایش ما فراهم شده بود . همینطور یه سالن با 20 تا کامپیوتر بود که همش متصل به اینترنت که معمولا آخر هفته ها که فرصت پیدا میکردم به اونجا می رفتم و توی چت روم با هموطنا کمی حرف میزدم و از دلتنگیهام کمی کم میشد . ساعات کار این مرکز از  صبح شروع میشد و تا 12 شب بطور یکسره باز بود . خلاصه ، آخر هفته بود و من هم خرد و خسته به اتاقم رفتم تا استراحت کنم . نیمه های شب بود که از خواب پریدم . یه کسی داشت منو صدا می کرد . چراغ اتاقو روشن کردم و دیدم که ساعت 5 صبحه . دوباره سرمو روی بالش گذاشتم و سعی کردم که بخوابم . اما نمیتونستم . تا چشمام میخواست گرم شه یه صدایی دوباره منو بیدار می کرد. تا ساعت 5:30 با خودم کلنجار رفتم اما دیدم که نمیشه خوابید . مثل دیونه ها از اتاقم بیرون اومدم . و بی اختیار به سمت مرکز اینترنت راه افتادم . وقتی رسیدم هنوز مرکز باز نشده بود . تا ساعت 6 پشت در موندم تا بالاخره باز کردند . وقتی پشت کامپوتر قرار گرفتم دیگه بطور واضح داشتم نوایی که منو صدا میکرد رو میشنیدم . وارد چت روم شدم . ساعت به وقت ایران در حدود 12:30 نیمه شب بود . همین طور که داشتم ID ها رو نگاه میکردم چشمم به یه  ID  عجیب افتاد . (زشت ترین دختر روی زمین ) . این اسم بد جوری توجه منو به خودش جلب کرد . به محض اینکه بر روی اسمش کلیک کردم دیگه اون صدا رو نشنیدم . واسش PM گذاشتم . اما جواب نداد . گفتم چرا این اسمو انتخاب کردی . باز هم جواب نداد . خلاصه بعد چند جمله که از طرف من ارسال میشد ، شروع کرد به تایپ کردن . اولش چند تا فحش داد و بد و بیراه گفتو اینکه چرا مزاحمش شدم و آرامششو به هم زدم . من هم جوابشو دادم و کم کم سر حرفو باهاش باز کردم . خیلی دلش پر بود . نسبت به همه چیز احساس تنفر داشت . حتی از پدر و مادر خودش هم متنفر بود . از خدا شاکی بود که چرا اونو زشت آفریده و ......... گفت و گفت و گفت تا رسید به اونجایی که از من پرسید تو چرا داری الان با من حرف میزنی . با اینکه میدونی من زشتم  . نوبت من بود تا کاری کنم که اونو به زندگی امیدوار کنم . فلسفه زیبایی رو براش تشریح کردم و اینکه زشتی به اعمال آدماست نه فقط به سیمای ظاهریشون . اولش منو باور نمیکرد و حس میکرد که من قصد فریبشو دارم . به من گفت تو حتما خودت آدم بی ریختی هستی که اینجوری میگی .واسه همین مجبور شدم که وب کم رو روشن کنم. وقتی که منو دید ، شروع به گریه کرد .خداییش اون هم دختر زشتی نبود اما بدجوری اطرافیان نادونش اعتماد به نفسشو ازش گرفته بودند . اینبار سر حرف رو باز کرد و داستانی رو برام تعریف کرد که تا اعماق وجودمو  تحت تاثیر قرار داد . گفت که چقدر زندگی براش سخت شده بوده و اینکه چقدر احساس ضعف میکرده و بالاخره اینکه قصد داشته تا اون شب خودکشی کنه . و شدیدا هم بر روی تصمیمش مصمم بوده . گفت که از هر چی آیینه است متنفره و اینکه آیینه اتاقش رو شکونده بوده تا با اون رگشو قطع کنه و به زندگیش پایان بده . من همه سعی و تلاشمو کردم تا خوبی ها ش رو براش تشریح کنم . تا بدونه که در پس یک چهره به ظاهر زشت هم میتونه انسانی زیبا وجود داشته باشه که همه دوستش داشته باشند . بتونه به همه عشق بورزه و زیبایی رو معنای واقعی ببخشه . حرفام بد جوری روش تاثیر گذاشته بود . روحیه و اعتماد به نفسی پیدا کرده بود که باعث تعجب خودش هم شده بود .وقتی ک احساس کردم همه چی روبراهه . ازش خواستم که ID  منو حذف کنه و سعی نکنه که دنبال من بگرده . چون میدونستم  ادامه این رابطه میتونست واسش خطرناک باشه و باعث دلبستگیش بشه . وقتی داشت ازم جدا میشد مثل ابر بهاری گریه میکرد و مدام منو فرشته نجات خودش صدا می کرد . من هم حال طبیعی نداشتم . وقتی که به یاد می آوردم که چطور یه ندای درونی منو از خواب بیدار کرد و به جایی کشوند تا بتونم اثر مهمی رو در زندگی یک انسان بذارم  ، بی اختیار اشکم جاری میشد . چت ما حدود 3 ساعت طول کشید .و دست آخر وقتی که اطمینان حاصل کردم که همه چی روبراهه . باهاش خداحافظی کردم . برگشتم به اتاقم . احساس سبکی میکردم و آرامشی سراسر وجودمو فرا گرفته بود . از اون به بعد بارها موقعیت های مشابهی واسم ایجاد شده و خودمو در مسیر زندگی افرادی دیدم که شاید در حالت طبیعی هیچوقت برخوردی هم با اونها نمیداشتم . اما خدا اونها و منو دوست داره که کارهایی رو از طریق من انجام میده که بطور مستقیم امکان انجامشون نبوده . من خوشحالم که وسیله مثبتی هستم و خوشحالم که در موقعیت انسانهایی قرار میگیرم که مطمئنم خدا اون ها رو خیلی دوست داره .

دوستم برگشته

حس خوبی دارم امشب . نه اینکه شاد و خوشحالم . نه . حس کسی رو دارم که از یه طوفان سهمگین جون سالم به در برده . حالا نمیدونه که خوشحال باشه که زنده مونده یا غمگین به خاطر چیزایی که طوفان ازش گرفته . اما هر چی هست بهتر از برزخه . وای که چقدر وحشتناکه که آدم توی برزخ گیر کنه . وقتی که عزیزی تو رو بی خبر بذاره . بره و همه تلاشت واسه دسترسی بهش بی نتیجه بمونه . برزخی برات به وجود میاد که اون سرش ناپیداست . اما خدا  رو شکر که برزخ من زیاد طولانی نبود . دوست نازنینم خوشحالم که برگشتی . خوشحالم که منو تنها نذاشتی و غمم رو تسکین دادی . هرچند ......................