شب که میشه وقتی به خلوت تنهایی خودم قدم میذارم . تازه دلم تنگ میشه . واسه همه چی دلم تنگ میشه . واسه فردایی که نیومده .واسه امروزی که از دست رفته و واسه دقایق و ثانیه هایی از عمرم که هر لحظه از مجموعشون داره کم میشه . تا حالا شده که به این فکر کنیم که وقت شمار زندگیمون با دور معکوس از روزی که متولد میشیم استارت میخوره و هرچی که از عمرمون میگذره ثانیه های باقیمونده کمتر و کمتر میشن تا روزی که دوباره همه چی صفر میشه .هیچکس نمیدونه که وقت شمار زندگیش کی صفر میشه اما چه خوب بود هر روز صبح که از خواب بیدار میشدیم کمی هم به این موضوع فکر میکردیم . اینکه فرصت دوباره ای پیدا کردیم . اینکه میتونیم اثری هر چند کوچک در کهکشان لایتنهایی از خودمون باقی بذاریم . اینجوری مطمئنم هیچوقت دوست نداشتیم که زود بخوابیم . چرا که ممکنه این فرصت فردا دوباره تکرار نشه . شاید وقتی که خوابیم وقت شمارمون صفر شه . چقدر دلم تنگ میشه . کاش کورنومتر من وقتی بیدارم صفر شه . میخوام تا آخرین ثانیه هاش رو درک کنم و اونوقت . همه چی از نو اما در یک عالم دیگه و در یک زمان دیگه شروع میشه . چقدر دلم تنگ میشه .
سلام دوست عزیز وبلاگ واقعا خوبی داری داشتم تو اینترنت میگشتم نمیدونم چطور شد اومدم وبلاگ شما واقعا کارتون زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما
سلام
از وبم دیدن کنید