من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

داستان زندگی

این داستانی که میخوام تعریف کنم مربوط به خیلی سال قبل میشه . اون زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم و در اثر یه حادثه به مدت نیم ساعت دچار مرگ مغزی شدم . یعنی در واقع روح از کالبدم جدا شد اما از اونجایی که قرار نبود به اون زودی کارم تو این دنیا تموم شه یه فرصت دوباره پیدا کردم تا برگردم.  اون موقع ها بچه بودم و دقیقا نمیتونسم درک کنم که چه اتفاق عظیمی توی زندگیم افتاده . اما به مرور که زمان میگذشت اتفاقهای عجیبی توی رندگیم می افتاد و در موقعیت هایی قرار می گرفتم که خیلی اختیار حضور درش رو نداشتم . بلکه یه نیرویی یه کسی ، میخواست که منو توی اون موقعیت ها قرار بده . یادمه اولین بار سوم راهنمایی بودم که جدی ترین موقعیت واسم پیش اومد. خلاصه از اینجور موقعیت ها زیاد پیش میومد و من همیشه در جایی قرار می گرفتم تا به کسی کمک کنم که تا قبلش هیچ شناختی ازش نداشتم . اما وقتی که شناخت پیدا میکردم میدیدم که حضور من بی دلیل نبوده بلکه خدا اون طرف رو دوست داشته و منو در مسیرش قرار داده تا نقشی حساس رو در قسمت مهمی  از زندگیش بازی کنم .اما در سال 1384 بود که توی یه موقعیت ویژه قرار گرفتم . از اون موقع به بعد بود که فهمیدم قدر خودمو بیشتر بدونم و قدر این قدرتی رو که از بعد از اون حادثه به من عطا شده بود رو  بیشتر بدونم . ماجرا از اونجا شروع شد که برای گذراندن یک دوره تخصصی به خارج از کشور سفر کرده بودم . یه دوره کاملا فشرده و طاقت فرسا  . برنامه کاری ما طوری بود که از دوشنبه تا عصر جمعه بیشتر وقتمونو یا توی آزمایشگاه دانشگاه میگذروندیم یا در فیلد و کار های عملی . شب های شنبه یعنی در واقع جمعه شب ها که تعطیلات اخر هفته شروع میشد ، تازه کار های ما هم شروع میشد و بایستی گزارش کارهایی رو آماده میکردیم که در طول هفته انجام داده بودیم . خلاصه اینکه بد جوری گرفتار بودم و مدت کمی رو فرصت داشتم تا استراحت کنم .ماجرا یی که میخوام تعریف کنم مربوط به یکی از آخر هفته هاست .ما توی یه مرکز آموزش بودیم که همه جور امکاناتی داشت . از اتاق های اقامتی تا رستوران ، سالن ورزشی و موسیقی ،استخر شنا ، زمین فوتبال و خلاصه همه جور امکانات واسه آسایش ما فراهم شده بود . همینطور یه سالن با 20 تا کامپیوتر بود که همش متصل به اینترنت که معمولا آخر هفته ها که فرصت پیدا میکردم به اونجا می رفتم و توی چت روم با هموطنا کمی حرف میزدم و از دلتنگیهام کمی کم میشد . ساعات کار این مرکز از  صبح شروع میشد و تا 12 شب بطور یکسره باز بود . خلاصه ، آخر هفته بود و من هم خرد و خسته به اتاقم رفتم تا استراحت کنم . نیمه های شب بود که از خواب پریدم . یه کسی داشت منو صدا می کرد . چراغ اتاقو روشن کردم و دیدم که ساعت 5 صبحه . دوباره سرمو روی بالش گذاشتم و سعی کردم که بخوابم . اما نمیتونستم . تا چشمام میخواست گرم شه یه صدایی دوباره منو بیدار می کرد. تا ساعت 5:30 با خودم کلنجار رفتم اما دیدم که نمیشه خوابید . مثل دیونه ها از اتاقم بیرون اومدم . و بی اختیار به سمت مرکز اینترنت راه افتادم . وقتی رسیدم هنوز مرکز باز نشده بود . تا ساعت 6 پشت در موندم تا بالاخره باز کردند . وقتی پشت کامپوتر قرار گرفتم دیگه بطور واضح داشتم نوایی که منو صدا میکرد رو میشنیدم . وارد چت روم شدم . ساعت به وقت ایران در حدود 12:30 نیمه شب بود . همین طور که داشتم ID ها رو نگاه میکردم چشمم به یه  ID  عجیب افتاد . (زشت ترین دختر روی زمین ) . این اسم بد جوری توجه منو به خودش جلب کرد . به محض اینکه بر روی اسمش کلیک کردم دیگه اون صدا رو نشنیدم . واسش PM گذاشتم . اما جواب نداد . گفتم چرا این اسمو انتخاب کردی . باز هم جواب نداد . خلاصه بعد چند جمله که از طرف من ارسال میشد ، شروع کرد به تایپ کردن . اولش چند تا فحش داد و بد و بیراه گفتو اینکه چرا مزاحمش شدم و آرامششو به هم زدم . من هم جوابشو دادم و کم کم سر حرفو باهاش باز کردم . خیلی دلش پر بود . نسبت به همه چیز احساس تنفر داشت . حتی از پدر و مادر خودش هم متنفر بود . از خدا شاکی بود که چرا اونو زشت آفریده و ......... گفت و گفت و گفت تا رسید به اونجایی که از من پرسید تو چرا داری الان با من حرف میزنی . با اینکه میدونی من زشتم  . نوبت من بود تا کاری کنم که اونو به زندگی امیدوار کنم . فلسفه زیبایی رو براش تشریح کردم و اینکه زشتی به اعمال آدماست نه فقط به سیمای ظاهریشون . اولش منو باور نمیکرد و حس میکرد که من قصد فریبشو دارم . به من گفت تو حتما خودت آدم بی ریختی هستی که اینجوری میگی .واسه همین مجبور شدم که وب کم رو روشن کنم. وقتی که منو دید ، شروع به گریه کرد .خداییش اون هم دختر زشتی نبود اما بدجوری اطرافیان نادونش اعتماد به نفسشو ازش گرفته بودند . اینبار سر حرف رو باز کرد و داستانی رو برام تعریف کرد که تا اعماق وجودمو  تحت تاثیر قرار داد . گفت که چقدر زندگی براش سخت شده بوده و اینکه چقدر احساس ضعف میکرده و بالاخره اینکه قصد داشته تا اون شب خودکشی کنه . و شدیدا هم بر روی تصمیمش مصمم بوده . گفت که از هر چی آیینه است متنفره و اینکه آیینه اتاقش رو شکونده بوده تا با اون رگشو قطع کنه و به زندگیش پایان بده . من همه سعی و تلاشمو کردم تا خوبی ها ش رو براش تشریح کنم . تا بدونه که در پس یک چهره به ظاهر زشت هم میتونه انسانی زیبا وجود داشته باشه که همه دوستش داشته باشند . بتونه به همه عشق بورزه و زیبایی رو معنای واقعی ببخشه . حرفام بد جوری روش تاثیر گذاشته بود . روحیه و اعتماد به نفسی پیدا کرده بود که باعث تعجب خودش هم شده بود .وقتی ک احساس کردم همه چی روبراهه . ازش خواستم که ID  منو حذف کنه و سعی نکنه که دنبال من بگرده . چون میدونستم  ادامه این رابطه میتونست واسش خطرناک باشه و باعث دلبستگیش بشه . وقتی داشت ازم جدا میشد مثل ابر بهاری گریه میکرد و مدام منو فرشته نجات خودش صدا می کرد . من هم حال طبیعی نداشتم . وقتی که به یاد می آوردم که چطور یه ندای درونی منو از خواب بیدار کرد و به جایی کشوند تا بتونم اثر مهمی رو در زندگی یک انسان بذارم  ، بی اختیار اشکم جاری میشد . چت ما حدود 3 ساعت طول کشید .و دست آخر وقتی که اطمینان حاصل کردم که همه چی روبراهه . باهاش خداحافظی کردم . برگشتم به اتاقم . احساس سبکی میکردم و آرامشی سراسر وجودمو فرا گرفته بود . از اون به بعد بارها موقعیت های مشابهی واسم ایجاد شده و خودمو در مسیر زندگی افرادی دیدم که شاید در حالت طبیعی هیچوقت برخوردی هم با اونها نمیداشتم . اما خدا اونها و منو دوست داره که کارهایی رو از طریق من انجام میده که بطور مستقیم امکان انجامشون نبوده . من خوشحالم که وسیله مثبتی هستم و خوشحالم که در موقعیت انسانهایی قرار میگیرم که مطمئنم خدا اون ها رو خیلی دوست داره .

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:45

من از بچگی اهل نقاشی بودم.اینو میگم برا اینکه بگم بعضی وقتا شاد بودن خیلی سخته.اما چیزی که من می دونم اینکه برا شاد بودن باید دنبالش بود.میشه تو نقاشیات یه منظره قشنگ بکشی یا یه پنجره کثیف.اینکه باید انتخاب کرد که چیو دیدو چیو کشید
یه جمله روانشناسی میگه قلم و رنگ در اختیار شماست بهشت را نقاشی کنید و وارد آن شوید.
جدا از اینا باید بگم خوش به حال اونایی که تو به تصویر کشیدن بهشتشون شما رو تو زندگیشون دارن

باقری جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 http://haqiqat.mihanblog.com

من خراباتیم از من سخن یار مخواه

گنگم از گنگ پریشان شده گفتار مخواه

من که با کوری ومهجوری خودسرگرمم

از چنین کور توبینایی ودیدار مخواه

چشم بیمار توبیمار نموده است مرا

غیر هذیان سخنی ازمن بیمار مخواه

باقلندر منشین گر که نشینی هرگز

حکمت وفلسفه وآیه واخبار مخواه

مستم از باده عشق تواز مست چنین

پند مردان جهان دیده وهوشیار مخواه

عرض ادب واحترام به شما دوست بزرگوار

سارا جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:24 http://www.2khi.blogfa.com

همین که از خودت رضایت داری خیلی خیلی خوبه

.........

به روز هستم دوست عزیز

سارا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:33 http://www.2khi.blogfa.com

بگو با من
از اعماق دریا ، از اوج آسمان ها ، ازنهایت شب ،‌از انتهای ظلمت
حرف بزن با من ،‌با من بگو ،‌از زلالی آب ،‌از پاکی ابر ،‌از سیاهی شب و
از تباهی ظلمت که تنها نیستم ،‌بگو که با تو هستم در بی کران دریا
در آبی آسمان ها در جای جای شب و در گذر از ظلمت
بگو با من ، همسفر من
که در گذر از جاده های انتظار احساست خواهم کرد و تو فراتر از اندیشه من
پای بر کویر دلم خواهی گذاشت.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:45

سلام
همه ی ما در زندگی هم تاثیر میزاریم.بعضی وقتها متوجه می شیم و بعضی وقت ها هم نه.
اما مهم اینه که تاثیر مثبت داشته باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد