-
سلامی دوباره
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 06:27
باز هم سلام .نمیدونم از کجا شروع کنم . از اینکه حتی آدرس وبلاگ خودمو هم فراموش کرده بودم ، یا از هیچ بنویسم . اما مهم اینه که دلم هوای نوشتن داره
-
مرگ
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 04:44
مرگ پایان درد و رنجه . مرگ آغاز رهاییه . مرگ بدون تردید شروعی دوباره برای جبران ای کاش هاییه که در وجود انسان تلنبار می شه . مرگ دوست داشتنیه . هرچند برای بازمانده ها یاد آوری خاطرات خوب درد آور و سهمگینه . اما برای روح پرکشیده آغاز رسیدن به آرزوهای محاله . پس باید بهشون غبطه خورد و به جای ناراحتی از روح بلندشون طلب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 02:23
-
یه سال پیرتر
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 13:29
باز هم ۱۸ مهر شد و یه برگ دیگه از سالهای عمر من ورق خورد . نمیدونم چند سال و چند بار دیگه این فرصتو پیدا میکنم تا سال های عمرمو ورق بزنم .وقتی امروز به تاریخ میلادی نگاه کردم به یه چیز جالب برخوردم . امروز ۱۰/۱۰/۲۰۱۰ . وقتی یادم افتاد به حرف مادرم که میگفت من ساعت ۱۰ صبح به دنیا اومدم قضیه بیشتر برام جالب شد . این همه...
-
سفید
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 01:04
سفید سفید . خواستم یه یادداشت بذارم سفید سفید . آخه توی دل یه کاغذ سفید میشه هزاران حرف نگفته رو فهمید . اگه اهلش باشی . میشه حرف هایی رو شنید که از ژرفای قلب نویسنده متن سفید بیرون میاد . روی پهنه سفید کاغذ نقش می بنده و بر خلاف گفته ها یی که فقط یک بار گفته میشن و تمام یه متن سفید میتونه هر روز یه تفسیری جدید از...
-
خاکستری
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 00:40
خیلی دوست دارم خاکستری ننویسم . دوست دارم آبی بنویسم به ظلالی آسمون . سبز بنویسم به طراوت بهار . سفید بنویسم به خنکای زمستان و رنگارنگ چون پاییز هزار رنگ . اما به محض اینکه دست بر قلم میبرم بی اختیار همه چیز خاکستری میشه .شاید درون من خاکستریه و نمیذاره که من شاد فکر کنم . هیچکس نمیدونه که درون آدما چه خبره . گاهی...
-
چقدر دلم تنگ میشه
شنبه 15 خردادماه سال 1389 03:57
شب که میشه وقتی به خلوت تنهایی خودم قدم میذارم . تازه دلم تنگ میشه . واسه همه چی دلم تنگ میشه . واسه فردایی که نیومده .واسه امروزی که از دست رفته و واسه دقایق و ثانیه هایی از عمرم که هر لحظه از مجموعشون داره کم میشه . تا حالا شده که به این فکر کنیم که وقت شمار زندگیمون با دور معکوس از روزی که متولد میشیم استارت میخوره...
-
داستان زندگی
جمعه 7 خردادماه سال 1389 17:19
این داستانی که میخوام تعریف کنم مربوط به خیلی سال قبل میشه . اون زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم و در اثر یه حادثه به مدت نیم ساعت دچار مرگ مغزی شدم . یعنی در واقع روح از کالبدم جدا شد اما از اونجایی که قرار نبود به اون زودی کارم تو این دنیا تموم شه یه فرصت دوباره پیدا کردم تا برگردم. اون موقع ها بچه بودم و دقیقا...
-
دوستم برگشته
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 01:15
حس خوبی دارم امشب . نه اینکه شاد و خوشحالم . نه . حس کسی رو دارم که از یه طوفان سهمگین جون سالم به در برده . حالا نمیدونه که خوشحال باشه که زنده مونده یا غمگین به خاطر چیزایی که طوفان ازش گرفته . اما هر چی هست بهتر از برزخه . وای که چقدر وحشتناکه که آدم توی برزخ گیر کنه . وقتی که عزیزی تو رو بی خبر بذاره . بره و همه...
-
عمر دوستی
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 04:28
راستی عمر دوستیامون چقدره ؟؟؟ گاهی اوقات واقعا کم میارم و نمیدونم که این اتفاقی که داره میوفته واقعیه یا یه خواب آشفته . درست 9 سال پیش صمیمی ترین دوست دوران دانشجوییم که در حدود 4 سال رو با هم زندگی کرده بودیم .در یک لحظه و بدون هیچ دلیل منطقی از دست دادم . نه اینکه خدای نکرده اتفاق بدی براش افتاده باشه ، نه . اما...
-
ثانیه های با ارزش
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 02:18
باز هم یه شب دیگه و تنهایی و سکوت . ماتریس چشمک می زنه و منو ترغیب میکنه که بنویسم . اما نمیدونم از چی و کجا . انگشتام خودشون بدون اجازه من روی کیبوردم به رقص در میان و چیزایی رو ثبت میکنن . به امید اینکه چیزی از میون هزاران متنی که در مغزم جا گرفته و هر از گاهی یکی از اونا خودشو بیرون میکشه از میون انبار محفوظات ،...
-
حسرت روز های رفته
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 13:05
امروز کمی دلم گرفته . شاید به خاطر هواست چون آسمون هم بغض کرده و چیزی نمونده که بغش بترکه . یه روزی یه جایی یه کسی میگفت وقتی بغض آدم ترکید دیگه غم و غصه واسش بی معنا میشه . اما نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم بغضمو بترکونم نمیتونم . شاید علتش اینه که آسمونی نیستم . چون آسمون خیلی راحت و بی هیچ بهانه ای این کار رو میکنه...
-
بازگشتی دوباره
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 03:49
بالاخره بعد از ماهها دوری باز هم بی خوابی به سرم زد تا چند خطی رو از خودم به جا بذارم . مدتی بود وبلاگم دچار مشکل شده بود . خودم هم نه وقتشو داشتم و نه حوصلشو که پست جدید بذارم . تا اینکه بالاخره تونستم مشکلو حل کنم و الان هم که در خدمت شمام . یه حس درونی به من میگه که باید بنویسم . نمیدونم چرا اما شاید واقعا داره دیر...
-
گرمای محبت
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 02:40
وقتی دست گرم خود را به سمت کسی دراز می کنیم و او به سردی جواب می دهد نباید نگران باشیم. باید بدانیم که سرمای دست او به ما منتقل نمی شود بلکه برعکس این گرمای محبت ماست که نهایتا بر وجود او غالب خواهد شد.
-
هیچکس زیباتر از دیگری نیست!
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 02:30
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که...
-
عاشق شدن و عاشق ماندن
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 08:55
یادمان باشد که برای با هم بودن نیازی نیست که جسممان در کنار هم باشد . اصلا نیازی نیست که ز نده باشیم و یا حتی نیازی نیست که در این کره خاکی باشیم . آیا نمیشود عاشق کسی بود که مرده . ویا نمیشود عاشق یک فضانورد شد که در این کره خاکی نیست . پس هیچ محدودیتی برای اینکه عاشق کسی بود و یا کسی را دوست داشت وجود ندارد . تنها...
-
یه جمعه دیگه
جمعه 8 آبانماه سال 1388 12:18
یه جمعه دیگه به جمعه های زندگیمون اضافه شد . یعنی در واقع خودشو به ما تحمیل کرد .اگه دست خودمون بود شاید توی همون جمعه یا شنبه یا یکشنبه یا دوشنبه یا سه شنبه یا چهارشنبه یا پنج شنبه ای که بهترین روز زندگیمون بود میموندیم و ازش بیرون نمیومدیم . اینجوری شاید دیگه هیچوت هم دیر نمی شد . اینجوری شاید جاودانه میشدیم . شاید...
-
شب
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 01:46
باز هم شب فرا رسید با همه راز ها و غصه ها و قصه ها . داشتم به این فکر میکردم که اون آدمایی که توی عرض های شمالی کره زمین زندگی میکنن ؛ منظورم همونایی که نیمی از سال واسشون شبه و نیمی روز . توی اون نیمه سالشون که شبه چه لذتی میبرن . اما یهو یادم اومد که اون نیمه روز رو چیکار کنن . وای چقدر طاقت فرساست که شش ماه از سال...
-
تقدیر چیه ؟
جمعه 24 مهرماه سال 1388 00:33
شاید علت گذاشتن این پست ؛ کامنت یکی از دوستان باشه که گفته بود : دعا کنین تا تقدیرم چیزی باشه که دوس دارم ......... خیلی واسم جالبه که انسان چیزی رو به نام تقدیر قبول کنه اونوقت دعا کنه که تقدیرش اون چیزی باشه که دوست داره ؟؟؟ اصولا به عقیده من تقدیر اون چیزیه که ما خودمون اونو به سمت خودمون میکشیم . اونوقت اگه خوب از...
-
با من غریبگی نکن
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 05:35
با من غریبگی نکن ؛ ای خود من . درون من . چطوره که باز هم داری با من غریبگی میکنی وقتی که اینقدر به من نزدیکی .آخرش هم یه شب منو تنها میذاری . پر میکشی و میری به اونجایی که ..... منو به خاک میسپری و میری بدون اینکه فکر کنی عمری رو با من گذروندی . خیلی نامردی روح من . وقتی که فکرشو میکنم و میبینم که من همه کار واسه...
-
فردا ، دیروزی که از نو میسازم
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 01:40
اون بعدی که دیروز انتظارش رو میکشیدم امروز رسید . جالبه ، همیشه انتظار چیزی رو میکشیم که انتظارش رو داریم . مثلا اگه دیروز انتظار داشتیم که به دیروز دیروز یعنی پریروز برگردیم ، چی میشد ؟ پس من دیروز مجبور بودم که انتظار فردا یعنی امروز رو بکشم . چه اختیار خسته کننده و زجر آوری . من دوست داشتم در هر زمانی به هر زمانی...
-
همه چی پوچ شد
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 00:16
داشتم واسه امشب مطلب مینوشتم . تقریبا دو صفحه ای از تراوشات مغزیم رو روی پهنه کاغذ پاشیده بودم که متاسفانه همه چی پوچ شد . جالبه . زندگی انسان هم همینطوره . این همه تلاش این همه خودآزاری واسه رسیدن به مرگ و فنا شدن . . . . . . . . . . . خلاصه هرچی تلاش کردم نتونستم اونها رو به یاد بیارم . درست مثل زندگی انسان که وقتی...
-
بازی روزگار
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 11:47
سلام . باز هم من اومدم . شاید دلیل اینکه خیلی زود به زود دارم آپ میکنم اینه که به وبلاگم سر و سامونی بدم . تا شاید از این بی حالی و بی حوصلگی خودمو رها کنم . انسان موجود عجیبیه . همیشه واسه رسیدن به یه هدف که میدونه نهایی نیست در حال تلاشه . تازه وقتی که به اون هدف میرسه میبینه که اول راهی دیگست . واسه من هم همینطوره...
-
امشب هم مثل خیلی شبهای دیگه دلم گرفته .
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 03:01
دلم از خیلی چیزها گرفته . دلم از خودم بیشتر از هر چیزی گرفته . چطوری میشه خوشحال بود . چجوری شاد بود . بغضی دردناک گلومو به هم فشرده . عاقبت کار چی میشه . ای خدایی که اون بالاها نشستی و رفتارهای بنده هاتو میبینی .چقدر تو صبوری . شاید اگه من جای تو بودم هزاران بار ٫ بلکه میلیونها بار نسل آدمو از رو زمین بر میداشتم ....
-
من اومدم
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 02:07
روزها با خودم کلنجار میرفتم تا در محیط مجازی دل نوشته هام رو واردکنم. اما نمیدونستم که چه زود دیر میشه. امروز ۱۸ مهر ماه روز تولد منه . وارد سی و چهارمین سال زندگیم شدم . آره فهمیدم داره دیر میشه . واسه همین دست به کار شدم تا این وبلاگ رو بسازم . امیدوارم بتونم یار و همدم خوبی واسه دوستان باشم