من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

من زاده پاییزم

چه زود دیر میشه وقتی که قدر لحظه لحظه زندگیمون رو ندونیم

فردا ، دیروزی که از نو میسازم

عکس تصویر تصاویر پیچک ، بهاربیست Www.Bahar-20.comاون بعدی که دیروز انتظارش رو میکشیدم امروز رسید . جالبه ، همیشه  انتظار چیزی رو میکشیم که انتظارش رو داریم . مثلا اگه دیروز انتظار داشتیم که به دیروز  دیروز یعنی پریروز برگردیم ، چی میشد ؟ پس من دیروز مجبور بودم که انتظار فردا یعنی امروز رو بکشم . چه اختیار خسته کننده و زجر آوری . من دوست داشتم  در هر زمانی به هر زمانی بیاندیشم و انتظارش رو داشته باشم اما مگه میشه ؟ ما محکومیم که به فردایی فکر کنیم که هنوز نیومده ، یعنی یه دنیای مجازی . اما اگه دوست داشته باشیم که به دیروزی که اونو تجربه کردیم برگردیم ، متاسفانه امریه محال . چه بد . چه جبر خسته کننده و ملال آوری . اما من میخوام به یه چیز جدید فکر کنم . من میخوام جبران دیروزم رو در فردا تمنا کنم . منظورم اینه که هر آنچه از حسرت دیروز در دلم مونده رو در فردا جستجو میکنم . اینجوری لااقل خودمو تسکین میدم و برای لحظه ای هر چند کوتاه ، فکر میکنم که میتونم اختیاری هم داشته باشم . پس به امید فردایی که دیروز مون رو یه بار دیگه ، اما این بار با عبرت گرفتن از اشتباهاتش تکرار کنیم . سبز باشید و سبز بیاندیشید .  

همه چی پوچ شد

داشتم واسه امشب مطلب مینوشتم . تقریبا دو صفحه ای از تراوشات مغزیم رو روی پهنه کاغذ پاشیده بودم که متاسفانه همه چی پوچ شد . جالبه . زندگی انسان هم همینطوره . این همه تلاش  این همه خودآزاری واسه رسیدن به مرگ و فنا شدن . . . . . . . . . . .                      خلاصه هرچی تلاش کردم نتونستم اونها رو به یاد بیارم . درست مثل زندگی انسان که وقتی به انتها میرسه دیگه محاله که به همون شکل قبلی بشه ایجادش کرد . به هر حال این چند خط رو نوشتم تا حرفی زده باشم . تا بعد . اگه وجود داشته باشه ......

بازی روزگار

سلام . باز هم من اومدم . شاید دلیل اینکه خیلی زود به زود دارم آپ میکنم اینه که به وبلاگم سر و سامونی بدم . تا شاید از این بی حالی و بی حوصلگی خودمو رها کنم .  

انسان موجود عجیبیه . همیشه واسه رسیدن به یه هدف که میدونه نهایی نیست در حال تلاشه . تازه وقتی که به اون هدف میرسه میبینه که اول راهی دیگست . واسه من هم همینطوره . واسه هممون همینطوره . شاید اگه  روز هم میدونست که تمام تلاشش اینه که خودشو به شب برسونه و فنا شه ؛ هرگز به این تلاش بیهوده دست نمیزد .  

 شاید ما آدمها هم اگه میدونستیم که در آخر راهی که همه انرژیمون رو واسش گذاشتیم رسیدن به یه شب تاریک و یا رسیدن به ابتدای جاده ای که اون هم داری انتهایی تاریکه ؛ یه گوشه مینشستیم تا لا اقل به روزگار بخندیم و اونو مسخره کنیم که نتونسته ما رو بازی بده . پس بیاین بخندیم . به چرخش بیهوده زمین که تمام تلاششو میکنه تا مارو به بازی بگیره . بیچاره خودش هم نمیدونه که بازی خورده تو این کهکشان لایتناهی  .

امشب هم مثل خیلی شبهای دیگه دلم گرفته .

دلم از خیلی چیزها گرفته . دلم از خودم بیشتر از هر چیزی گرفته . چطوری میشه خوشحال بود . چجوری شاد بود . بغضی دردناک گلومو به هم فشرده . عاقبت کار چی میشه . 

ای خدایی که اون بالاها نشستی و  رفتارهای بنده هاتو میبینی .چقدر تو صبوری . شاید اگه من جای تو بودم هزاران بار ٫ بلکه میلیونها بار نسل آدمو از رو زمین بر میداشتم . مگه اون میلیارها سالی که انسان نبود زمین و کهکشانهای تو نمیچرخیدند . اصلا مگه این زمین چیه . با این همه  قاتل . با این همه جنایت . با این همه بی عدالتی . چرا نسخه زمینو نمیپیچی و به سراغ یکی دیگه از سیارهات نمیری .  

خدایا امشب دلم از  تو هم گرفته . از این که میبینم به من میخندی  . به هزاران فکر و ایده مثل من میخندی . . امشب دلم از آدمیت خودم هم گرفته . کاش نیودم . کاش بودم اما اینجا نبودم ......

من اومدم

روزها با خودم کلنجار میرفتم تا در محیط مجازی دل نوشته هام رو واردکنم. اما نمیدونستم  که چه زود دیر

 میشه. امروز ۱۸ مهر ماه روز تولد منه . وارد سی و چهارمین سال زندگیم شدم  .                              

 آره فهمیدم داره دیر میشه  . واسه همین دست به کار شدم تا این وبلاگ رو بسازم . امیدوارم بتونم یار  و همدم خوبی واسه

دوستان باشم